بعد کلی دوری و دلتنگی،
سلام به وبلاگم ورفقا..
بالاخره آبجیم اینا امشب اومدن اینجا،و من هم تونستم این آخر شبی یه سر به اینجا و وب رفقا بزنم...
توهمهی روزهایی که نت نیست،حرف واسه نوشتن هست،اما الان... دقیقا نمیدونم چیا بنویسم چیا یادم موندن و ...
اما،
امشب تونستم یه کم وب رفقا رو بخونم،
واقعا دلم برا نوشتهها و حال و هوای خاص وبهاتون تنگ شده بود...
دلم برا همتون تنگ میشه همیشه. و تو دلم برای همتون آرزوی سلامتی وحال خوب وخوشدلی رو دارم...
خیلی مواظب خودتون باشین...
تو روزهایی که گذشت،تونستیم بالاخره یه سروسامونی به پشت بوممون بدیم خداروشکر،که البته هنوز یه خرده کار داره..ولی خب :)
نمیدونم بقیه هم مث ما هستن یا فقط ماییم که اینقد خرت وپرت داریم! رو پشت بوم همه چی ریخته بودیم تو هر گوشه کنارش...
تو این روزا کلی خاطره برام زنده شد...وقتی رفتم سروقت کارتنهای کتاب دوران مدرسه ام!دبستان و راهنمایی..
کتابا و دفترا و خاطرهها..نامههایی که برا همکلاسیم نوشته بودم وقتی باهام قهر کرده بود :/ نامه اون یکی دوستم برا من :) چقد بچگی ناب و خالصی داشتیم...
کارتن کتابا و پوسترها و روزنامههایی که الان حکم عتیقه رو دارن :)) و ....
شنبه که رفته بودم پشت بوم،هوا هم ابری و بارونی بود هم آفتابی،همزمان که داشت بارون میبارید،آفتاب هم بود،روی پشت بوم،یه صحنهی خیلی زیبا از رنگین کمونی که بخاطر تلاقی بارون و خورشید درست شده بود تو آسمون دیدم،و چقد دلم سوخت که گوشی نداشتم تا از این صحنه وپهنهی بسیار شیرین وزیبا عکس بگیرم...
(این هوا خیلی شبیه به حال دل من بود...هرچند شاید رنگین کمانی در کار نبود...)
امروز یه کم سرم خلوت شده بود،تونستم چن صفحهی اول کتاب «مربعهای قرمز» خاطرات حاج حسین یکتای عزیز رو بخونم.به تازگی این کتاب به دستم رسیده،البته به امانت،و نه برا خودم :(
حاج حسین،برای من،عزیزترین یادگاریِ دوران دانشگاهم هست...من هیچ شناختی از ایشون نداشتم تا قبل از دانشگا..
بعد از اردوی راهیان نور خابگاه و اومد و رفتهای حاج حسین تو مراسمای مختلف خابگاه،با این یادگار ِشیرین ِ دوران جنگ آشنا شدم.. و .....
حرفهای حاج حسین همیشه برام جذاب و خاص و ناب بوده و هست...
چقدر خوشحال شدم وقتی همین چند وقت پیش،تو مراسم رونمایی از تقریظ حضرت آقا بر کتاب مربعهای قرمز،حضرت آقا عبای خودشونو برا حاج حسین بعنوان هدیه فرستادن...
خداانشاءالله بسلامت و با عزت،حفظ شون کنه...
توی صفحات اول کتاب یادداشتی از ایشون خوندم که نوشته بودن« دلم پر از تنهایی و دلتنگی است» ... خیلی حالم دگرگون شد با این جمله وجملات بعدی...
امیدوارم،امیدوارم بتونم این کتابو بخونمش تو این هفته.
گوشی قدیمیمو داده بودم یه جا دیگه تعمیر،امروز آقاهه گفت بیشتر کاراشو انجام داده،تا آخر هفتهانشاءالله تحویل میده.هرچند دلم پیش اون گوشی اندرویدم هس،اما باز خیلی خوشحالم که الحمدلله این گوشی قدیمیه داره درست میشه..
اینطوری دیگه میتونم به اینجا و وبلاگ رفقا سر بزنم و بخونمتون،هرچند نمیشه باهاش پست نوشت.ولی جای شکر داره...ان شاءالله که درست بشه واقعا..
و یک خبر غم انگیز که تو این هفته شنیدم،خبر فوت اون آقایی که سالهای سال تو نماز جمعهها و نمازهای عید فطر شهرمون،مُکَبّر بودن بخاطر کرونا...واقعا ناراحت شدم.اصلن باورم نمیشه،اون صدای ملکوتی رو دیگه نمیشنوم...
من سالها با این صدا خاطره داشتم،از بچگی عاشق نماز عید فطر بودم بخاطر نوا و صدای این بزرگوار که قنوتا وتکبیرهای خاص نماز عید روبه چه زیبایی میخوندن...
حیف شد واقعا... روحشون شاد...
و خدا رحمت کنه همهی رفتگان رو بخصوص عزیزان از دست رفتهی کرونایی که واقها تو غربت بدی برای همیشه از این دنیا میرن....
هرچند با دیدن برنامه زندگی پس از زندگی شبهای پنجشنبه شبکه چهار،کلا دیدم نسبت به مرگ ورفتن داره عوض میشه..
اما حال دل داغدار بازماندهها خیلی غریبه...
امروز در حین عوض کردن کانالهای تلوزیون،تو یکی از این برنامههای درسی تلوزیونی،یه جملهای از یه درسی توجه ام رو جلب کرد..
درست جمله اش رو یادم نیس اما به این مضمون که:
خدا شیطان رو بخاطر سجده نکردن به آدم از خودش روند،و طردش کرد...
فک کنید حال خداوند چگونه هست وقتی بندگانش،اطاعت شیطانی را میکنند که او بخاطر آنها او را از خود رانده؟ ....
من جوابی نداشتم برای این سوال.....
فقط...
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک الرحمة
انک انت الوهاب...